آخرین نگاه....
هر روز یک خط بر دیوار
به ازای هر نگاه تو
از پشت پرده آبی اتاق کوچکت
هر روز در امتداد خط قبل
از اینجا تا انتهایی ترین دیوار کوچه
تمام ماجرا همین بود
قصه مردی با چشمهای قهوه ای
قصه آخرین خط و آخرین نگاه
هر روز یک خط بر دیوار
به ازای هر نگاه تو
از پشت پرده آبی اتاق کوچکت
هر روز در امتداد خط قبل
از اینجا تا انتهایی ترین دیوار کوچه
تمام ماجرا همین بود
قصه مردی با چشمهای قهوه ای
قصه آخرین خط و آخرین نگاه
-اتاق کار بوی خاک باران خورده میداد....اما هنوز بوی عطرت را میشد کشید...خاک بیشتر از آن بود که نفس عمیق بکشم ....سیگاری آتش زدم....پنچره را باز کردم....بوی شب و موج نوری اتاق را گرفت....آوای موسیقی از دور شنیده میشد...تک اتاقی در این نیمه شب هنوز چراغی روشن داشت....و نوای گنگ آهنگی از دور...مولای سبز پوش یادت بخیر.....امشب حتما" میرم...تا به ترمینال برسم حتما اولین اتوبوس هم خواهد بود...امشب باید برم....چمدان را بستم....همون عصری بستم که فهمیدم ... پر از خرت و پرتای بی خود...سیگار تمام ش...باید از پنجره بپرم پایین...دوست ندارم چشمم کسی رو ببینه...نورهای نارنجی تیرچراغهای برق ....تیر چراغ برقهای لعنتی....تیر های لعنتی از اینجا تا انتهای خیابان....فقط شمایید...از زیر پنجره...از زیر آخرین چراغ خانه رد شدم....مردی بود سیگاری می کشید...نگاهمان تلاقی پیدا کرد....آنی ایستادم...چمدان هم بوی عطرت را میداد ...توی این خاک و خل هنوز عطر تو بود که مغزم را رها نمی کرد....آخرین یادگاری داخل چمدان...حتما میرم...امشب حتما میرم...باید برم...جایی برای موندن نیست....تیر چراغ برق...این تیرهای لعنتی تمومی ندارن...ترمینال خلوت بود...آرام بود.....فقط من بودم و نوای آهنگ قدیمی باید برم...حتما می رم...چمدان...چمدان لعنتی...هوای لعنتی...ترمینال لعنتی...تنهایی لعنتی...باید بمونم...باید دوباره برگردم...ولی میرم یه روز میرم...باید برم الان باید برگردم...بازم تیرهای لعنتی برق....بازم نوای آهنگ غریبه...مولای سبز پوش یادت بخیر..... ---------------------------------------------------------------
هرگز-یه سیاه مشق قدیمی
این مدت اونقدر مشغله داشتم که به شدت فیلم خونم پایین اومده...از طرفی اونقدر نوشته و طرح نیمه تمام ,پروژه های باقی مانده....امتحان دکتری که شده حسرت عجیبی بر دلم .....گزارشات ناتمام.....لی باز هم نتونستم دووم بیارم ...
از تک و توک فیلمهایی که دیدم یکیش اثر انتهای سنگواره ارزشمند سینه کایه دو تک استاد به جای مانده از موج نو بعد ازمرگ اریک رومل یعنی ژان لوک گدار....سوسیالیسم socialismeآخرین اثر استاد مانندچند فیلم آخرش به شدت ضد قصه ضد فرم و ضد روایت بود....به نوعی می توان آنرا نسخه تصویری آثار تحلیلی بورخس در نظر گرفت....دیشب کمی در مورد فیلم نوشتم .....بیشتر از آنچه نگاه منطقی باشد نگاه احساسی بود....در چند پست بعدی حتما در مورد این فیلم بیشتر میگم....

فیلم دیگر یکی از عجییبترین فیلمهایی بود که در طول عمرم دیدم رز آهنی اثر ژول رولن La rose de fer -1973 ....

کمپوزیسیون عجیب با یک رنگ آمیزی کدر وخشن و زمخت.. از یک فیلم هارور کلاسیک و داسان یک زوج عاشق اسیر در یک گورستان...رولن کارگردان بزرگی در دوران سینمای روشن فکری اروپا نیست ...او در کنار خوزه بنزاروف و بوروچیک به نوعی پایه های گونه ای غریب را در سینمای اروپا ر پاکردند...موجی به نام موج آبی که کنایه ای بود از نوعی موج نوی دیگر در سینمای فرانسه....فیلمای ضد فرم(در قیاس با آثار رنوار و یا حتی کلوزو) آن سالها اما در قالبی نه رو شنفکرانه بلکه در قالب نوعی سینمای اروتیسمی ......

مردی که به زمین افتاد ساخته نیکلاس روگ The Man Who Fell to Earth-Nicolas Roegهم فیلم عجیب دیگه ای بود....فیلمی که با آن رنگ آمیزی غریب دهه هفتاد خشونت نهفته ای در خود داشت....فیلم داستان ذات پاک یک موجود فضایی غریبه در زمین بود که با حشر و نشر با آدمیان صفات بد آنها را با ادراک خودش بدتر از خود آنها یاد میگیرد....در مورد روگ هم اگه عمری بود بیشتر خواهم گفت....

و یکی دیگه که فقط به خاطر تشابه اش با ماجرای واقعی که سالها پیش در روزنامه خوندم در ذهنم باقی موند...ملودرام غریبی از سینمای کره که شاید توضیح کمی در مورد آن نتونه مضمون ساده ولی در عین چند لایه فیلم رو مشخص کنه....رانندگی با معشوقه همسرم.Ane-eui aein-eul mannada-...داستان مردی که زیر بار خیانت همسرش ویرانی میشه ولی....فیلم گویا یک بغض تا انتها نترکیده اس ....
نگاهی به یک شروع کوبنده.....

سندروم استاندالLa sindrome di Stendhal شاهکار قدر نادیده استاد آرجنتو یکی از پر کششترین و جذابترین جیالوهای نوین سینماست...فیلم در دهه نود با بازی عالیه آسیه آرجنتو دختر استاد در نقش یک دختر مبتلا به سندروم استاندال
اما سندروم استاندال یک نوع عکس العمل روانی است که بیمار در آن با دیدن نوع خاصی از رنگ آمیزی آثار بصری هنری دچار تشنج, کمای موقت ویا توهم میشوند....استاندال از اسم نویسنده معروف قرن نوزده انگلیسی خالق آثر معروف سرخ و سیاه گرفته شده...اما نشان دادن این بیماری عصبی در یک فیلم چگونه ممکن است.... این کاری است که آرجنتو با گذشت شش دقیقه از فیلم عالیش بدون حتی یک دیالوگ به نمایش می گذارد....
ورود به دنیا فیلم با تیتراژ عجیبی مرکب از نقاشیهای کلاسیک و یک موسیقی پر طنین ....موسیقی با وجود حجیم بودن کاملا بر تصاویر منطبق هستند ...موسیقی با تم تکراری لالایی همراه با همنوایی یک سوفرانوی زنانه ویک تم تکرار شونده....موسیقی در نماهای ابتدایی بدون تغییر لحن با صحنه های آغازین فیلم عجین میشود...

با ورود زن به موزه نقاشیهای قدیمی به دنیای اصلی فیلم وارد می شیم هنوز موسیقی لحن اشرو حفظ می کنه تا .....


اما با دیدن نقاشی مدوزا لحن موسیقی بلندتر میشه ....و کمی حال غریب آرجنتو که نشانگان یک احساس غیر طبیعی است....

و بالاخره معرفی سندروم در دقیقه 6......بر اثر دیدن تصویر یک غریق در دریا از یک نقاشی معروف ونیزی اون دچار بیهوشی میشه...موسیقی به طور کامل تبدیل به یک تم اسرار آمیز تکرار شونده ( به سبک ساختار موسیقی تیم هرمان در آثار هیچکاک) میشه....همزمان با سقوط زن یک فریم به اسلحه زن در کیفش اشاره میکنه...


او در دنیای خیالی به کف دریا برخوردمی کنه ویک ماهی غول آسا با ظاهری اکسپرسیونیستی او را می بوسد...



اولین عشق را هرگز از یاد نخواهید برد...این جمله ای بود که روی پوستر فیلم فلیپه-راب راینر.Flipped..نمی خام درباره این فیلم لطیف بگم واقعیتش اینه که هیچوقت عشق اول فراموش نمیشه...حتی اگه سالها بگذره...حتی اگه فراموش کنی تمامی لحظات گذشته رو اما همیشه یه رد یه سمبل در گوشه های خاک گرفته ذهنت باقی می مونه....دلیلی نیست که اگه به عشق اول برسی چیزی اتفاق بیفته....اما وقتی نمیرسی همیشه یه حسرت مثل یه زخم روی دلت باقی میگذاره....ولی واقعا مثل شعار این فیلم واقعیت داره که فراموشی ای در کار نیست...
--اون مثل چی می مونه....منظورمه اینه که چه حسی داره...مثلا درد داره
-نه ,درد نداره....
--چطوری اتفاق میفته...
-خوب چند ثانیه قبل از اینکه اتفاق بیفته می فهممم قراره به من حمله دست بده...یک آن یک لحظه مثل یک دگرگونی سریع ...دکترا بهش میگن (آئورا) نئشه گی ...خلسه....همه چی یه دفعه ای تغییر می کنه...یک جوری انگار همه چی متوقف میشه همه دنیا....انگار یک دریچه درون مغزم باز میشه ...و اجازه میده همه چی وارد از طریق اون دریچه به مغزم وارد بشه...
--چه چیزایی
-صداها...صدای آدما...موسیقی ها ....تصاویر...رایحه ها...بوی مدرسه...خونه , خونوادم....آشپزخونه...به من میگن داره به هم حمله دست میده و دیگه توانی تغییر هیچی رو ندارم...هیچ کاری که بتونم چیزی رو متوقف کنم...هیچی هیچی....و این وحشتناکه...اما یه جورایی هم عالیه....چون تو اون چند ثانیه واقعا" رهایی ...هیچکاری نیست که بتونی انجام بدی یا چیزی که انتخاب بکنی ...چاره ای نیست باید خودت رو بسپاری....هیچ تصمیمی نیست که بگیری ...همه چیز کمپکت میشه...فشرده ومچاله در هم ...و آدم خودشو رو تسلیم میکنه...

جمله معروفی وجود داره در تحلیل برخی شخصیتها...بعضیها اونقدر ضعیف هستن که چاره ای به جز خوب بودن ندارن....قهرمان اصلی آئورا جزو همین تیپ شخصیت قرار داره که ناخواسته وارد بطن ماجرای فیلم میشه...اما مصداق سخن مرغ انجیر خوار نوکش کجه ماجرا برای به نحوی ناخواسته اتفاق میفته ...اما نئشه گی یا خلسه فیلمی است از سینمای آرژانتین ...سینمای نوینی که با چند فیلمش واقعا من رو غافلگیر کرده از شاهکار دو سال پیش این سینما یعنی رازی در چشمانش...یا فیلمی که چند ماه پیش دیدم یعنی کارانچو...
اتفاقا بازیگر اصلی این دو فیلم هم ریکاردو دارین (Ricardo Darín) بود که با رازی در چشمانش برای خیلی ها محبوب و مشهور شد...کارگردان فیلم متاسفانه در 46 سالگی و یه سال بعد از این فیلم فوت می کنه...خوشبختانه فیلم دیگه ای از اون دیدم و اون هم یکی از بهترنی تریلر هایی بود که دیده بودم یعنی nine queen
ائورا در 2005 ساخته شده و و انگاره های نئو نوار در آن موج میزند با این وجود نمی توان آئورا یک نورا در نظر گرفت...فیلم در مورد یک مرد است با تخصص تاکسی درمی (بازیابی مجسمه های طبیعی حیوانات) که به بیماری صرع مبتلا است...شروع فیلم هم با تکرار بوق یک دستگاه خود پرداز و مردی که بر زمین افتاده شروع مناسبی است برای آشنایی با شخصیت اصلی فیلم...با ورود به زندگی خصوصی این فرد و تصویر مات همسرش در پشت شیشه (که تنها حضور همسر مرد در فیلم است ) و همچنین موزیک کلاسیک بلند و روباه مرده ای که مرگ مشغول تاکسی درمی اوست فیلمساز تعمدا نشانه هایی را برای ورود به کارزار اصلی ماجار به بیننده واگذار می کند...یکی از درخشانترین سکانسهای فیلم جایی است که قهرمان اصلی فیلم در مورد یک نقشه دزدی از خزانه موزه با دوستش صحبت می کند...اما کارگردان تصور مرد را به تصویری واقعی برگردان می کند .... و دزدی به طور واقعی در خیال مرد اتفاق می افتد...
فیلمساز با استفاده از یک اسکریپت فوق العاده قصه ای پر رمز راز همراه با چندین سمبل بیان م کند...جزئیات را فراموش نمی کند و دست آخر برای همه سرنوشتی محتوم را در نظر می گیرد...شاید علاوه بر فیلم نوشت برترین ابزار کارگردان شخصیت پردازی بی کم و کاستی است که در فیلم وجود دارد...تقریبا تمام شخصیها با وجود تمامی ابهامات با چند دیالوگ و اکت ماهیت می گیرند....بررسی شخصیتها می تواند در بالابردن شناخت و ماهیت آنها کمک کند...

Esteban : شخصیت قهرمان مبتلا به نوعی خاصی ازصرع... متخصص تاکسی درمی....قهرمان آرام و کم حرف ...درمانده با حافظه ای فوق العاده ....که افکار بزرگی دارد اما ضعیف است...زندگی خانوادگیش بدون آنکه اطلاعات خاصی درباره اش بدانیم...تنها دو نامه وجود دارد که می فهمیم زندگی عاطفه ایش طالع نحسی وجود دارد ....با این وجود او در گیرودار ماجرای راز آمیز فیلم با استفاده از توان غریزیش پیش می رود تا ....
Carlos Dietrich : همانند سالوادوره جولیانو قهرمان فیلم معروف فرانچسکو رزی حضوری مخوف و سایه وارش حتی در نبودش بر تمام فیلم حضور دارد....دیتریش مردی که تنها یکبار آنهم از دور زنده می بینیمش جزو عالیترین ضدقهرمانهاییست که در فیلم وجود دارند....حتی عدم حضورش نمی تواند از بار وجودیش کم کند....

Diana Dietrich : دختر جوانی که حضورش می توانست بار سانتیمانتالی به فیلم بدهد اما کارگردان با انتخاب مسیری درست مانع از به دام افتادن فیلم در ملودرامی عادی بشود ...آنچه از دیانا می بینیم تصویری دختری زجر کشیده و محکوم است....اما....
Vega : وگا ....فکر کنم صداش بیشتر از تصویرش تاثیر گذار است اما کلید فیلم و ماجرا در دست اوست...حضور سایه وارش مانند دیترش نیست اما .....
Montero و Sontag : دو مرد مرموزی که در اواسط ماجرا اضافه می شوند .یکی با تجربه و دیگری وحشی و عصبی....نمونه کلاسیک ضد قهرمانهای سینمای نوار....
Urien : پیرمرد مکار و محافظ کازینو حضور و ارتباطش با استفانی بر ملا کننده قسمت مهم از ماجرای مهم فیلم است...
Julio : برادر کوچک دیانا...مغرورو نادان...جوان و جاهل به قول قدیمیها ...یک تیپ که پایانش چندان هم ناراحت کنند نیست....
و بالاخره Sosa : همکار استفانی و کسی که جرقه ورود به ماجرا را برای استپانی با اون ورود به ضیافت شکار باز می کند...او نیز زندگی بدی دارد...
و اما The dog : سگ مرموز و گرگ نمای دیتریش که حضور سنگینش استپانی را تا به انتها ول نمی کند....فیلم با زوم این بر چشمهای سگ به پایان می پذیرد گویا او و روباه تاکسی درمی شده در ابتدا به هم می پیوندند...
جمع این شخصیتها و پازلی که اینان گرفتار می شوند نئواری تقریبابینقص را ارائه می دهد که اگر کمی شروع بهتری داشت و کمی دقت بیشتری در اسکریپت کلی فیلم میشد می توانست بهتر از چیزی که الان هست باشد...
نمره من 7 از 10